بدون عنوان
نسیم دخترم زمانی که فهمیدم باردارم ، هم خوشحال بودم و هم ناراحت ولی بیشتر خوشحال بودم و ناراحتی من هم از این بود که شایدنتونم مادر خوبی برات باشم و نتونم وظایفمو در قبالت انجام بدم ولی توکل کردم بازم به همون خدای مهربون همون خدایی که شبهای قدر یه نور امید ازش خواستم و بهم داد و اون نور امید شما کوچولوی ناز بودی. هیچ وقت اون شب قدرو یادم نمی ره . ازش ممنونم
نمی دونستم دختری یا پسر ولی کاملا حست می کردم ، بابایی دلش می خواست پسر دار بشه ولی من دختر می خواستم ، تا انکه 16 هفتگی رفتیم سونوگرافی سه بعدی و دکتر شاهسوند گفت که 90 درصد دختره و سالمه ، هر دومون خوشحال شدیم و حس خوی داشتیم احساس سبک وزنی می کردیم باب محکم دستمو فشار داد و گفت خدا رو شکر .
با توکل به خدا روزها سپری می شد ، ماه دوم بارداری بودم که به ویار شدیدی گرفتار شدم طوری بود که حتی نمی تونستم آب بخورم و دکترو و دارونبود که ندیده و استفاده نکرده باشم ، طفلکی مامان بزرگ زهرا خیلی واسم زحمت کشید و دلش واسم می سوخت ، من خیلی نگران بودم که نکنه این مشکلات به شما کوچولوی ناز آسیب برسونه ، با زهم توکل به خدا کردم این وسط مامان بزرگ خیلی سختی کشید . نمی تونستم اداره برم ، یکسره خونه بابا بزرگ در حال استراحت بودم ، تا بالاخره سه ماه تموم شد و من و شما با هم وارد ماه چهارم شدیم . و من دیگه حالم بهتر شده بود، سه ماه دوم بهتر بود تا کمک داشتم وارد سه ماه سوم می شدم و شما هی بزرگتر می شدی و من هی سنگین تر ، دیگه ماههای اخر اصلا نمی تونستم بخوابم نه شب خواب داشتم و نه روز یادم رفت بگم که اولین بار که تکون خوردی خیلی قشنگ بود و حس خوبی داشتم از اون به بعد خیلی بیشتر مواظبت بودم و شبها که تنها بودم واست قصه می خوندم با هم آواز می خوندیم با هم حرف می زدیم و برات صلوات می فرستادم و شبها تسبیحات حضرت فاطمه (س) رو می خوندم تا با هم بخوابیم . توی تمام این مدت بابایی هم پا به پای من مواظبت بود و خیلی نگران ، خدا هم مامان بزرگ و هم بابا بزرگ و هم بابایی رو حفظ کنه ، خیلی واسه منو شما زحمت کشیدن .
دوسشون دارم